مسجد جامع امام خمینی(ره) اندآن

مسجد یک سنگر اسلامی است و محراب محل جنگ با شیطان و طاغوت است

مسجد جامع امام خمینی(ره) اندآن

مسجد یک سنگر اسلامی است و محراب محل جنگ با شیطان و طاغوت است

مسجد جامع امام خمینی(ره) اندآن

اگر مسجد، کیفیت شایسته‌ی خود را بیابد، هزینه‌های مادی و معنوی بسیاری از دوش جامعه و مردم و مسئولان برداشته خواهد شد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

1/22 سالروز شهادت علیرضا کریمی گرامی باد

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ب.ظ

فراموش نمی کنم یکی از بستگان، خانواده ای بی قید و بند بود به مسائل دینی

بود. زن و دختر او قبل از انقلاب بی حجاب بودند. بعد از انقلاب هم مجبور بودند

روسری سرشان کنند.

با این حال این خانواده ارادت عجیبی به مش باقر(پدر قهرمان داستان ما)داشتند.

مرتب به ما سر می زدند یک بار آنها آمده بودند. همه داخل اتاق نشسته بودیم.

علیرضا در حالی که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع به صحبت کرد:

پیامبر گرامی اسلام می فرماید:خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد

اصحاب می پرسند: مومن بی دین کیست؟

فرمودند: آنکه نهی از منکر نمی کند.

لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم.

آن شب علیرضا به قدری زیبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان

بلکه بر خود ما هم تاثیر داشت. هر آدم عاقلی این حرف ها را تایید می کرد. می گفت:

آدمی که نماز نمی خواند و خدا در زندگی اش هیچ جایگاهی ندارد

دلش را به چه چیز دنیا خوش کرده؟!

بعد هم از حجاب گفت:

 خداوندی که همه ما مطیع امر و فرمانش هستیم فرموده:

برای اینکه بنیاد خانواده از بین نرود، زنان با حجاب باشند.

حالا اینکه حجاب چه تاثیری در خانواده دارد به یکطرف

 اما رعایت حجاب عمل به دستور خداست!

آن شب علیرضای پانزده ساله به قدری زیبا صحبت کرد که

همه ما تحت تاثیر قرار گرفتیم .

دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که

علیرضا از جبهه به مرخصی می آمد حتماً به دیدنش می آمدند.

این خانواده بعد از گذشت سالها هنوز حجابشان را حفظ کرده اند این را

مدیون صحبت ها و برخورد خوب علیرضا می دانند....."


در زیر دست نوشته های منتشر نشده از این شهید را می آوریم :



یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب، رفته بودم مسجد. بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممد آقا، یه آقائی چند روزه دنبال شماست. می گه از بچه های تفحص لشگر امام حسین(ع) هست و با شما کار مهمی داره!
تو فکر بودم. یعنی چی کار داره؟! داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم. یک دفعه آقائی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم.
با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبتهای معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت: علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست، درسته؟!
با تعجب گفتم: بله، چطور مگه؟! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبتهاش رو تائید می کردم.
ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم! در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.
همه توجهم به صحبتهای ایشان بود. با تعجب نگاهش می کردم. ایشان ادامه داد: بچه های تفحص مدت ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند. اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمی شد. 
از قرار گاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچه های لشگر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
شب آخر توی مقر، مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچه ها، خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می ریخت.
برادر غلامی از جانبازان شیمیائی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس، با گریه دعا کرد و گفت: خدایا، ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه، کربلائی بشیم! ما را حاجت روا کن!
فردا، صبح زود بود که بچه های آن لشگر آمدند. وسایلشان را هم آوردند. ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم. وقتی آماده حرکت شدیم. دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث می کنه.
رفتم جلو، دیدم می گه: شما چند ساعت به ما وقت بدین، ما فقط تا جاده شنی می ریم و برمی گردیم! مسئول گروه جدید هم موافقت کرد.
از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشد. من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی.
با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم؟! برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می رفت. گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیائید دنبالم!!
یک دفعه ایستادم و گفتم: چی؟!
اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده؟! ایشون همین طور که راه می رفت، گفت:
دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد. گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد وگفت:
باد، خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم! مادرم خیلی بی تابی می کنه. بعد گفت: من، هم اسم شما هستم. بیا که تو هم حاجت روا می شی!!
با تعجب داشتم به حرفهای برادر غلامی گوش می کردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی. کمی جلو رفتیم. بعد، در نقطه ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم.
برادر غلامی نشست و با دست خاکهای رملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.
بعد هم برگشت به سمت من و گفت: زیارت عاشورا را همراه داری؟! گفتم: آره، بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان.
روش برادر غلامی این بود که هر شهیدی را پیدا می کرد، کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند. اما هر چه گشت  زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود. بعد گفت: هرچی شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد.
بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمی دانم چرا، اما تقریبا بجز استخوانهای پا، تمام استخوانهای این شهید خرد بود!!
برادر غلامی به من گفت: برو عقب! من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر، پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.

***
مدتی بعد از این ماجرا بود. رفته بودیم فکه. توی راه بودیم که یک دفعه صدای انفجار، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.
نفهمیدم، تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود. در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.
بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان را رساندند. پیکر شهید را به عقب منتقل کردیم. دعای علیرضا غلامی مستجاب شد.


مسافر کربلا ، کتابی است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی نگاشته شده است . این کتاب که مشتمل بر 96 صفحه می باشد ، شرح زندگی و خاطرات شهید علیرضا کریمیاز بدو تولد تا زمان شهادت اوست .

شهید علیرضا کریمی 22 شهریور سال 1345 مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیرجان اصفهان بدنیا آمد . بدلیل بیماری شدیدی که داشت پزشکان معتقد بودند که زیاد زنده نمی ماند.به طوری که در 4 سالگی کبد  وی از بین رفته و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود. روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید ...



شهید علیرضا کریمی متولد 22 شهریور سال 1345 مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیجان اصفهان بدنیا آمد.بدلیل بیماری شدیدی که داشت پزشکان معتقد بودند که زیاد زنده نمی ماند.به طوری که در 4 سالگی کبد وی از بین رفته و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود. روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا ابالفضل(ع) کردی.همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، 3 مجلس روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم. سپس اسکناسی را جهت برکت کاسبی به پدر می دهد.آن روز بچه به طرز معجزه آسایی شفا می یابد به طوری که سال ها بعد قهرمان ورزش های رزمی می شود. در عملیات محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد.فرمانده گردان امیرالمؤمنین(ع) به خاطر شجاعت و مدیریتی که علیرضا از خود نشان داده بود، مسئولیت دسته دوم از گروهان ابالفضل(ع) را به او می دهد. در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر می گوید ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم. در پایان آخرین نامه ای که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا. در عملیات والفجر 1 هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و در جواب فرمانده اش که می خواهد او را به عقب بیاورد می گوید ، شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند.علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده و به سختی می خواست خودش رابه سمت  تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی به سرعت به سمت وی رفته و از روی پاهایش رد می شود.در اینجا فقط 16 ساله بود.16 سال بعد درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا کرده و شب تاسوعای حسینی به وطن باز می گردانند.به خواب مسئول گروه گروه تحفس لشکر امام حسین(ع) می آید و محل دفنش را هم می گوید. مردم در مسجد در دسته عذاداری کنار پیکرش تا صبح می مانند. صبح روز تاسوعا همراه با دسته سینه زنی در گلزار شهدای اصفهان او را به خاک می سپارند.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۳
کانون فرهنگی، هنری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی